در هبوطی باز
وقتی پرکشیدن
با اولین بال
سرت رو
به سقف ذهنت کوبید
به درک عمیق فراموشی رسوندت
که حتی امروز
خودت رو هم
به یاد نمیاری
گرگ...
پ.ن: و مرگ شاید رمز رهایی است...
در هبوطی باز
وقتی پرکشیدن
با اولین بال
سرت رو
به سقف ذهنت کوبید
به درک عمیق فراموشی رسوندت
که حتی امروز
خودت رو هم
به یاد نمیاری
گرگ...
پ.ن: و مرگ شاید رمز رهایی است...
بودن
در آنجا
اینجا...
بودن
با درک عمیق این پارادوکس
که چه در میان جمع
و چه
در عزلت عمیق نایاب
همیشه
تنهایی
...
پ.ن:در وصف غربت عمیق گرگ...
تو حرف میزنی
من سکوت میکنم
حتی نمیشنوت
حتی...
نمیبینمت !
تو حرف میزنی
و من
فقط محو
چشمهاتم...
پ.ن: سوختم, خاکستر شدم,خاک شدم...پاک شدم...
اونو دوست نداشتم
گرچه
شاید
اولین کراشم بود
ولی...
تو رو دوست داشتم_دارم!_
که
آخرین
کراشم
بودی...
پ.ن: آخرین وسوسه گرگ... برو و بذار عروج کنم...
تو کی هستی ؟
فقط یه بهانه
بهانه نمکی...
یه بهانه که بتونم
روزهای بیهوده زندگی رو
تحمل کنم...
پ.ن: برو بهانه رو بگیر ازم...
من باید کنسر میگرفتم
cll_cal...
منم باید کنسر میگرفتم
تموم میشدم
به پایان میرسیدم
بیخود زنده موندم
بنجامین باتن شدم
تا این روزا رو ببینم...
پ.ن: تویی که وسط قصه 2500 ساله ات سه بار بغض میکنی، گه خوردی هنوز زنده ای...
چه دردی بود تو گرفتی؟
چه دردی بود ما گرفتیم؟
بخواب
مث بچه
مست
بخواب
شاید تو خواب مست بچگونه ات
با موی سفید
خواب داش رضا رو دیدی
بخواب مداحی
شاید
روزگار
برگشت به روزی که
سفره بیست متری خونه ات
بی غذا نبود...
پ.ن: کجای این ترانه کبود؟؟؟
نقشه راه سلوک
جلوی چشات سبز شده
چشماتو ببند
و دلت رو
باز کن
گرگ
مسافر
سالک
...
پ.ن: آخر کار خود خواهی کرد گرگ...
باز
میهمانخواب سحرگهی شدی
گرگ
این بار
خودت رو
گم نکن
که 11 سال
جون دربدری دوباره
نداری...
پ.ن: بشارت بشیر
از تو میپرسم;
راز شیدایی رو
شیدایی ازلی
...
از تو میپرسم
چو هر یک
میکنند از بامم عبور...
پ.ن: پله پله تا تو... دارم میام...استجب لکم...
تعداد صفحات : 0